در مقابلت نو نشسته ام. وتورا در خودت جست جو میکنم چرا درخودت حصاری کشیده ای. چرا در خودت گم شده ای دست هایم را داراز میکنم سکوت لبخند میزنم سکوت. به تو می اندیشم سکوت چرا هیچ وقت. من در خود واقعی ام نمیببینی تو نیسم خنکی هستی که در پسش ارام میگیرم تو صدای خوش پرنده ی سفیدی هستی که مرا بدون شراب سرمست میکنی تو همان تابش نوری هستی که تو انرژی میگیرم دوست دارم تو در طلوع و غروب افتاب ببینم دوست دارم تو در پس کشش های نا خود گاه باران تجسم کنم. پس چرا هرگاه دل شاد از ارامشش وحشی طبعیتتی رام نشده وحشی هستم تو. سکوت میکنی
برچسب : نویسنده : msaharkhaleghiniyaa بازدید : 263